به نام خدا و برای خدا
اول سلام و بعد سلام و سپس سلام / با هر نفس ارادت و با هر نفس سلام
برجام که به تصویب رسید، عده ای ذوق زده شده و جشن و پایکوبی به راه انداختند! و هیجان و احساسات موجب آن شد، که برخی از افراد، یک دلار در دست راست و اسکناس هزار توامانی در دست چپ گرفته و از نتایج برجام، کاهش نرخ دلار را فریاد می زدند و لذا موج احساسات خیابانی و نغمه کاهش قیمت دلار، دولت اعتدال و تزویر را هم فرا گرفت و در اقدامی نابخردانه، مذاکره کنندگان هسته ای را مستحق اعطاء مدال شجاعت دانست و در اقدامی ذلت بار، از تندیس محمد جواد ظریف رونمایی کرد!، اما در سویی دیگر، منتقدین به نقد عالمانه برجام پرداختنه و ذوق زدگان را فریب خوردگان اعتدالیون می دانستند، و در نهایت بدون توجه به دستورات راهبردی امام خامنه ای برجام بفوریت توسط دولت لیبرال حسن روحانی به اجراء درآمد. در میان هیاهوهای ذوق زدگان و منتقدین برجام، داستان 5 بهمن 92 نویسنده توانای کشورمان که در قالب طنز، به تحلیل مذاکرات هسته ای و نتایج برجام پرداخته بود، به فراموشی سپرده شد، لذا پیشنهاد "وبلاگ وزنه سیاسی" این است، که در سالگرد اجراء برجام، داستان واقعی و زیبای "ما فرفره نداشتیم و بچه های کدخدا فرفره داشتند" بعنوان یک مستند، توسط یکی از کارگردانان انقلابی، تهیه و از صدا و سیما پخش گردد
با توضیحات فوق، سوال ملت ایران از حسن روحانی و لیبرالهای غربزده این است، محمد سرشار، هیچ سابقه دیپلماسی ندارد و مثل حسن روحانی، در کاخ زندگی نمی کند و حقوقدان! هم نیست، پس چرا نتیجه مذاکرات هسته ای و اجرا برجام و بدعهدی آمریکا در پسا برجام را در پنجم بهمن نود و دو تشخیص داد، ولی حسن روحانی پر مدعا و لیبرالهای خیانت کار کشور، در سال 96 هم به بزک کردن برجام مشغولند! و ذلیلانه به آن افتخار می کنند! لذا به پاس قدردانی از نویسنده توانا و بصیر کشورمان جناب آقای محمد سرشار، بار دیگر داستان زیبا و عبرت انگیز او را در "وبلاگ وزنه سیاسی" به نمایش می گذارم.
متن داستان: "ما فرفره نداشتیم. بچههای کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند. مسعود و مجید نقشهاش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد. ما که فرفرهدار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ. گفت: «دیدید میشود، میتوانید!»
از ترس بچههای کدخدا، داخل خانه فرفره بازی میکردیم. مبادا ببینند و به تریج قبایشان بربخورد. اما خبرها زود در دهکده ما میپیچید.
خبر که به گوش کدخدا رسید، داغ کرد. گفت: «بیخود کردهاند. بچه رعیت را چه به فرفره بازی.» و گیوهاش را ورکشیده بود و آمده بود پیش عمو محمد به آبروریزی. (بعداً شنیدیم که همان روز، کدخدا دم گوش میرآب گفته: «این اول کارشان است. فردا همین فرفره میشود روروک و پس فردا چرخ چاه.» بیشتر موتورپمپهای آب ده، مال کدخدا بود.)
عمو محمد که صدایمان کرد، فهمیدیم کار از کار گذشته. فرفره را برداشت و گذاشت داخل گنجه. درش را قفل کرد و کلیدش را داد دست بچههای کدخدا. که خیالشان راحت باشد از نبودن فرفره.
رفتیم پیش بابابزرگ با لب و لوچه آویزان. فهمید گرفتگی حالمان را. عموها را صدا زد. به عمو محمد گفت: «خودت کلید را دست کدخدا دادی و خودت پس میگیری.»
عمو محمد مرد این حرفها نبود. همهمان میدانستیم. بابابزرگ گفت: «بروید و قفل گنجه را بشکنید.» عمو محمود گفت: «کی برایتان فرفره خرید؟ کدخدا؟!» گفتیم: «نه عمو جان! خودتان که میدانید، خودمان ساختیم!» گفت: «دیگر بلد نیستید بسازید؟» گفتیم: «چرا!» گفت: «بهترش را بسازید.» و رفت در خانه کدخدا به داد و بیداد. صدای بگومگویشان ده را برداشت. این وسط ما، قفل گنجه را شکستیم و بهترش را ساختیم.
بچههای کدخدا فهمیدند. کدخدا گر گرفت. داد زد: «یا فرفره یا حق آب!» و به میرآب گفت که آب را روی زمینهای همهمان ببندد. کار سخت شد. عموها از هزار راه ندیده و نشنیده، آب میآوردند سر زمین. که کشتمان از بیآبی نسوزد.
مسعود را گرفتند و کتک زدند. زورمان آمد. مجید به تلافیاش، روروک ساخت. کدخدا گفت که گندم و تخممرغ هم ازمان نخرند. مجید و مصطفی را هم گرفتند و زدند. صدای عمو محمود، هنوز بلند بود اما گوشه و کنایهها شروع شد.
عمو حسن جمعمان کرد و گفت: «این جور نمیشود. هم فرفره شما باید بچرخد و هم زندگی ما.» از بابابزرگ رخصت گرفت و قرار شد برود و با خود کدخدا حرف بزند. وقتی که برگشت، خوشحال بود.
گفت: «قرار شده روروک را خراب کنیم اما فرفره دستمان باشد. آنها هم تخممرغمان را بخرند و هم کمی آب بدهند.» بابابزرگ گفت: «کدخدا سر حرفش نمیماند.» عمو حسن گفت: «قول داده که بماند. ما فرزندان شماییم. حواسمان هست!»
بچههای کدخدا آمدند و روروک را، جلوی چشمهای خیس ما، خراب کردند. عموحسن آمد و فرفره را گذاشت پیش دستمان و رفت که با کدخدا قرار و مدار بگذارد. دل و دماغی نداشتیم برای چرخاندن فرفره. مهدی گفت: «وقت زانو بغل کردن نیست. باید چرخ چاه بسازیم. کدخدا از امروز ما میترسید نه دیروز فرفره و روروک ساختنمان.» بابابزرگ لبخند زد.
عمو حسن هر روز با کدخدا کلنجار میرفت. یک روز خوشحال بود و یک روز از نامردی کدخدا میگفت. ما میشنیدیم و بهش «خدا قوت» میگفتیم. بچهها داشتند بالای پشت بام یواشکی چرخ چاه میساختند.»
والسلام
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
چرا مجرمین نفوذی در قدرت، محاکمه نمی شوند؟
آیا وقت محاکمه حسن روحانی نیست؟
سئوال خوب به تولید فکر خوب می انجامد
عاشورا چگونه رقم حورد؟
مخرج مشترک با دشمن، یعنی چه؟
بساط انفعال را از قوه قضائیه برچینید
اغتشاشگران از داعش بدتر و اصلاحطلبان از هر دو بدتر
جنگ جهانی شناختی و ترکیبی بر علیه ایران
غروب اغتشاشات در ایران و شکست جبهه استکبار
[عناوین آرشیوشده]