سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و انس پسر مالک را نزد طلحه و زبیر به بصره فرستاد تا آنان را حدیثى به یاد آرد که از رسول خدا ( ص ) شنیده بود . انس از رساندن پیام سر برتافت و چون بازگشت گفت : « فراموش کردم . » امام فرمود : ] اگر دروغ میگویى خدایت به سپیدى درخشان گرفتار گرداند که عمامه آن نپوشاند [ یعنى بیمارى برص . از آن پس انس را در چهره برص پدید گردید و کس جز با نقاب او را ندید . ] [نهج البلاغه]
 
شنبه 95 دی 18 , ساعت 10:13 عصر

به نام خدا و برای خدا

این خاطره را مرحوم حجة الاسلام علی اکبر ترابی از آزادگان سرفراز میهن عزیزمان این چنین بیان می فرمایند: «در اسارت اذام گفتن با7 صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می گفتیم، اما به گونه ای که دشمن نفهمد.» روزی جوان 17 ساله ضعیف و نحیفی، موقع اذان صبح بلند شد و اذان گفت.» ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می گویی؟ بیا جلو!» یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود، معلوم نیست که جان سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم، نه او» آن بعثی گفت: «او اذان گفت!» برادرمان اصرار کرد که نه اشتباه می کنی، من اذان گفتم، مأمور بعثی گفت: «خفه شو ! بشین فلان فلان شده ! او اذان گفت، نه تو.»

برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم، شما اذان نگفتی، الآن دیگر پای من گیر است.» به هر حال، ایشان را انداختند داخل زندان و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می بارید. آن مأمور گاهی وقتها آب می پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود.

روزی یک دانه سمون ( نان عراقی ) میدادند که بیشتر آن خمیر بود، ایشان می گفت: «می دیدم اگر نان بخورم، از تشنگی خفه می شوم، نان را فقط مزه مزه می کردم که شیره اش را بمکم. آن مأمور هر چند ساعتی می آمد و این کار را تکرار می کرد می گفت: روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می شوم.» گفتم: «یا فاطمه زهرا، امروز افتخار می9 کنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی علیه السلام، اینجا تشنه به شهادت برسم.»

سرم را گذاشتم زمین و گفتم: «یا زهرا، افتخار می کنم، این شهادت همراه با تشنه کامی را شما از من بپذیرید و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.» دیگر با خود عهد کردم که اگر آب هم آوردند، سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم، تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهان تکان نمی خورد و دهانم خشک شده است، در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می آورد و می ریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا می زد که بیا آب آورده ام. او مرا قسم می داد به حق فاطمه زهرا (ع) که آب را از دستش بگیرم. 7

عراقی ها هیچ وقت به حضرت فاطمه زهرا (س) قسم نمی خوردند، تا نام مبارک حضرت فاطمه (س) را برد، طاقت نیاوردم، سرم را بر گردانم و دیدم که اشکش جاری است و می گوید: «بیا آب را ببر، این دفعه با دفعات قبل فرق می کند.» همین طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم، لیوان دوم و سوم هم آورد، یک مقدار حال آمدم بلند شدم. او گفت: «به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن!» گفتم: «تا نگویی، جریان چی هست حلالت نمی کنم.» گفت: «دیشب، نیمه شب مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کاری کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (س) شرمنده کردی. الان در عالم خواب حضرت زهرا (س) را زیارت کردم، ایشان فرمودند: «به پسرت بگو؛ دل اسیری که درد آورده ای را به دست بیاور وگرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.» «مصطفی ترک همدانی»

والسلام



لیست کل یادداشت های این وبلاگ